بررسی کتاب بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه
«لوری مور» نویسندهی معاصر آمریکایی دربارهی داستان کوتاه میگوید:«داستان کوتاه همچون عکسی دلنشین است، اما رمان همانند یک فیلمی بلند میماند.»
بر اساس نظریهی مور کتاب کافه پاریس همانند آلبوم عکسی زیبا و دلپذیر است که شما را به سفر در زمان و مکان میبرد و بهترین عکسهای فرانسه را در مقابلتان میگذارد.
داستان کوتاه چیست؟
«داستان کوتاه» ژانری مهم در ادبیات است که کمتر به آن پرداخته شده است. در طول تاریخ تعریفهای مختلفی برای داستان کوتاه ارائه شده است. متداولترین تعریف آن «داستانی است، که بتوان آن را در زمان کوتاهی مطالعه کرد و به پایان رساند.» دانشنامهی بریتانیکا داستان کوتاه را نوشتهای تعریف میکند که از رمان کوتاه تر است و شخصیتهای کمتری در داستان داخلت دارند. اما بهترین و مشهورترین تعریف را ادگار آلن پو، نویسندهی آمریکایی، از داستان کوتاه دارد. او در کتاب فلسفهی نگارش میگوید:« داستان کوتاه آن است که کوتاهتر از رمان باشد و بیشترین زمانی که برای مطالعه باید برای آن صرف کرد، بین 30 دقیقه تا دو ساعت باشد.» آلن پو میگوید:«داستان کوتاه برخلاف رمان باید تنها یک خط داستانی داشتهباشد و تنها یک شخصیت اصلی داشته باشد.»
چرا باید داستان کوتاه بخوانیم؟
خواندن داستان کوتاه سبب میشود که خواننده دیدش به دنیا اطراف باز شود و بتواند عمیق تر داستانها را بخواند و آن ها را بفهمد. برخی از منتقدین بر این باورند که نوشتن داستان کوتاه نیازمند توانایی بیشتری نسبت به نوشتن رمان است. زیرا نویسنده در داستان کوتاه زمان و فضایی بر شرح و توصیفات طولانی ندارد و در نتیجه باید داستان و منظور و ایدهی خودش را در چند صفحه برای مخاطب شرح دهد. نویسندگانی در دنیا وجود دارند که داستانهای کوتاهشان مشهورتر از رمان های بلندشان است. برای مثال ارنست همینگوی نویسندهی آمریکایی، داستانهای کوتاهش بسیار جذاب و شیوا هستند. همینگوی برای اینکه داستانهایش هیجانانگیز تر شود، بعد از نوشتن داستان بخشهایی از آن را پاک میکرده است.

در بخشی از کتاب بیست و یک داستان میخوانیم
مرتد یا روح آشفته
«چه آشوبی، چه آشویی! باید افکارم را منظم کنم. از زمانی که آنان زبانم را بریدهاند، زیان دیگری، نمی دانم، پیوسته در جمجمه ام می گردد، چیزی حرف می زند، یا کسی، که ناگهان سکوت می کند و سپس همه از سر گرفته می شود، وای بسا چیزها می شنوم که خود نمی گویم، چه آشوبی، و اگر دهان بگشایم گویی صدای ریگ هایی است که روی هم می غلتند. زبان می گوید: نظم، نظم. و در همان حال، سخن های دیگری می گوید، بله من همیشه آرزومند نظم بوده ام. دست کم یک چیز مسلم است: من انتظار کشیشی را می کشم که قرار است بیاید و جانشین من شود. این جا کنار جاده نشسته ام، در فاصله یک ساعته تا شهر تقاصه، در حفره صخره های فروريخته پنهان شده ام و بر تفنگ کهنه ام پشت دادهام. آفتاب روی صحرا طلوع می کند، هوا هنوز بسیار سرد است، تا لحظه ای دیگر بسیار گرم خواهد شد، این سرزمین دیوانه می کند و من از آن همه سالیان دراز که دیگر
حسابشان از دستم به در رفته است... نه، باز هم کوششی! آن کشیش مبلغ قرار است که امروز صبح وارد شود، یا امشب. شنیدهام که همراه یک بلد می آید، ممکن است که هر دو سوار بر یک شتر باشند. من منتظر خواهم ماند. من منتظرم. سرما، تنها سرماست که مرا می لرزاند. صبر کن، ای غلام خاک بر سر!
من سال هاست که صبر کرده ام. آن زمان که در وطنم بودم، در آن فلات بلند ماسیف سانترال، با پدر زمختم، و مادر وحشی ام، و شراب، و هر روز آبگوشت پیه خوک، و به خصوص شراب، شراب ترشیده و سرد، و زمستان دراز، و شوخی های بارد، و برف های بادروبه، و سرخس های مشمئزکننده، آه! من می خواستم از آن جا بگریزم، یکباره همه آنها را ترک گویم و زندگی را آغاز کنم، در آفتاب، با آب زلال. من گفته های کشیشمان را باور داشتم، که با من از مدرسه طلاب سخن می گفت، و هر روز به من می پرداخت، در آن سرزمین پروتستان - که هروقت می خواست از دهکده عبور کند از پناه دیوارها می رفت - فرصت بسیار داشت. با من از آینده ام سخن می گفت و از آقتاب، و می گفت که مذهب کاتولیک آفتاب است، و به من خواندن می آموخت، و زبان لاتين را وارد کلهی سخت من کرد: «اين پسر باهوش است، اما کله شق»، و کله من به قدری سخت بود که در همه عمرم، با همه زمین خوردن هایم، هیچ وقت بینی ام خون نیفتاد؛ پدر الاغم می گفت: «کله خراست». در مدرسه طلاب همه افتخار می کردند، یک جانباز برخاسته از سرزمین پروتستان در حکم یک پیروزی بود، آمدن مرا چون برآمدن آفتاب اوسترلیتز پذیره شدند. و راستی که چه آفتاب بی رنگی، به سبب آشامیدن الکل، آنها همه شراب ترش میآشامند و دندان های همه بچهها را کرم خورده است، خخ خخ، کشتن پدر، این است کاری که باید کرد، اما خطراین نیست که مبلغ مذهبی شود، چون که خود از مدت ها پیش مرده است، شراب ترش سرانجام شکمش را سوراخ کرده است، آن وقت فقط باید کشیش مبلغ را کشت.
مطالب مرتبط:
معرفی رمان خارجی به آواز باد گوش بسپار
معرفی رمان خارجی از میان صنوبرهای سیاه
بررسی کتاب موفقیت چرا ثروتمندان ثروتمندتر می شوند
معرفی رمان خارجی مغز اندرو
معرفی رمان خارجی کتاب در جاده
منبع: فیدیبو