بررسی فیلم "کله پاک کن" اثر دیوید لینچ
دیوید لینچ اولین فیلم بلند خود را در سال 1975 با نام كلهپاككن جلوی دوربین برد، فیلمی كه در ادامه سورئالیسم مخصوص لینچ كه در فیلمهای كوتاهش نظیر مادربزرگ و آمپوتی تجربه شده بود و به روش سیاه و سفید فیلمبرداری شد. كلهپاككن حكایت عجیبی است، روایتی است كاملاً رویا گونه با ریتمی كند و نفسگیر. داستانی است در تبیین تباهی و گناه؛ سیاهی و تجاهل و در انتها از دست رفتن ماهیت و هویت انسانی بدون در نظر گرفتن اینكه وجود در كالبد زمان جاریست و این دیدگاه فلسفی فیلم است. وجودی كه در ادامه جبرآلود زندگی ساری است اما از چیستی خبری نیست. انسان وجود دارد بدون اینكه معلوم باشد واقعاً انسان است یا خیر، تمدن وجود دارد بدون اینكه مشخص باشد مدنیتی دارد یا اسیر توحش است؛ علم وجود دارد بدون اینكه بدانیم آگاهی و معرفت است و یا جهلی از نوع تكنولوژیك. همان چیزی كه كوبریك نیز در فیلم 2001: یك ادیسه فضایی نیز از آن یاد كرده بود. این كه غایت علم نه تنها به سعادت نمیآنجامد بلكه بشریت را به زانو در خواهد آورد و این تقصیر آگاهی نیست؛ بلكه فطرت انسان است كه آلوده است. انسان است كه زیاده خواه و ذاتاً درگیر انحطاط است.
كلهپاككن انسانی است رها شده كه در یك رستاخیز زمینی زیست میكند، جایی كه احساسات از آن رخت بر بسته است و این آینده دنیای امروز ماست. مكانی كه او زندگی میكند شبیه هیروشیمای بعد از انفجار بمب هستهایست. به تابلویی از انفجار هستهای كه بر دیوار اتاق هنری نصب شده دقت كنید؛ لینچ این دنیا را به دنیای بعد از انفجار تشبیه میكند. جایی كه همهچیز دستخوش دگردیسی و تحول ژنتیك است و این تحول پا بر مرزهای اندیشه گذاشته و در عمل اندیشه است كه دگرگون شده است. معضل لینچ مسئله جنگ و خشونت نیست هرچند اگر چنین باشد خردهای بر كار نیست، اما معضل او فراتر از اینهاست. دغدغه او انفجار اندیشه است؛ وقتی كه جهل رنگ استدلال میگیرد و تباهی به لباس سعادت خودنمایی میكند. یعنی اینكه جای همه ارزشها عوض شده است. زن هنری میرود و فاحشه جای آن میآید، كودك ناقصالخلقه جای بچههای سالم را میگیرد. سالخوردهها سرشار از منطق اما ناتوانند (پیرمرد خیابانی و مادربزرگ زن هنری) و همچنین پنجرهها به جای اینكه پذیرای نور باشند با آجر مسدودند. معرفت راهی برای ورود به زندگی انسان امروز نمییابد و نور نماد معرفت است؛ معرفت در مفهوم بینش و آگاهی. زن داخل رادیاتور نیز چنین تعبیری دارد. وقتی او از بهشت كه سرحد مدینه فاضله است آواز میخواند اطرافش لامپها روشن میشوند و نورپراكنی میكنند و خود او نیز در مخروطی از نور میرقصد. لینچ میگوید در عصر امروز تنها زمانی انسان به سعادت میرسد كه از دروازه مرگ بگذرد؛ كه در فیلم رادیاتور نقش این دروازه را بازی میكند و در آنجا، نور و سپیدی چیره خواهد شد.

فیلم اعتراضنامهای به انسان و سرنوشت اوست. چیزی كه به دست انسان به قهقرا میرود و میل به بهبود ندارد. خوشبختی كه میتوانست به راحتی به آدمی هدیه شود در سایه شوم جهل رو به افول است. انسان خودش را از یاد برده و تبدیل به موجودی كریه و بیدست و پا شده است.
این فیلم نیازمند تحلیل و بررسی سكانس به سكانس است؛ لذا در اینجا به بررسی موردی این اثر جاودانه سوررئال میپردازم:
فیلم با كلوزآپی از هنری آغاز میشود. او با نگرانی و بهت به بالا نگاه میكند، در حقیقت نقطه دید او خالق هستی و آینده هر دو توام با یكدیگر است. او نگران آینده است و نمیداند چه سرنوشتی در انتظار اوست. در زمینه سر هنری یك كره میبینیم؛ این كره جایگاه ظهور انسان یا جهان آفرینش است. میبینیم كه خالی، بیقواره و لمیزرع است. گویی تنها منتظر انسان است برای آباد شدن. و هنری نگران است كه آیا میتواند آباد كننده باشد؟
لینچ با یك شوخی صریح خالق را بصورت مردی نشان میدهد كه تمام بدنش زخمی است. او حتی برای خلق كردنش تردید دارد؛ گویی هیچ خالقی كمال مطلق نیست چرا كه تردید نشانه نقص است. اما به هر تقدیر او اهرم را فشار میدهد تا نسل بعد از هنری پا به عرصه وجود بگذارد. نسل بعدی كه فرزند نسل هنری است به صورت یك كرم اسپرم مانند كه در آن ذكور بودن اهمیت دارد از دهان هنری خارج میشود. زخمهایی كه بر بدن خالق وجود دارد همه كار دست انسان است، او زخم خورده كردار بشریت است. خالق هستی حالا خلقتش را تمام كرده و باید این نسل را بر زمین حلول دهد. اهرم دوم را میكشد و موجود كرم مانند از هنری دور میشود. در نمای بعد این موجود در چاله آب میافتد. چاله آب نماد به دنیا آمدن است.
هنری با یك كیسه به طرف محل زندگی خود میرود. فضای زندگی او به جز تنهایی و رعب چیزی ندارد. چیزی كه تنها خود هنری باعث آن بوده است. در جایی هنری تصادفاً پایش را در چاله آب فرو میبرد؛ اشاره به اینكه متولد شدن امری تصادفی است و گویی بر اساس قانون احتمالات رفتار میكند. این كه هنری اكنون زندگی میكند یا شخص دیگری امریست وابسته به تقدیر و كاملاً تصادفی. هركسی میتوانست هنری باشد و هنری میتوانست جای هر كس دیگری باشد.
چیزی كه هنری با خود حمل میكند اكنون داخل یك كیسه است و مشخص نیست كه چیست اما بعداً در مییابیم كه موجودی كرم مانند است. چیزی كه هنری آن را مانند یك گنج دوست دارد و از آن مراقبت میكند. این موجود عجیب و بیشكل نمادی است از مادیات. هنری آن را مخفی میكند، با علاقه به آن نگاه میكند و برای آن جای مخصوصی درست كرده است. در یك سكانس عجیب این كرم را میبینیم كه روی خاك میرقصد و هر چه بیشتر در خاك (به عنوان عنصر اصلی ماده) فرو میرود بزرگتر میگردد؛ این صحنهها اشاره به این دارند كه هرچه بیشتر انسان خود را وابسته به دنیا میكند این وابستگی بزرگتر و عمیقتر میگردد و در نهایت همین وابستگی سر به بلعیدن خود انسان باز میكند. گرایش به مادیات باعث تباهی خواهد شد. دقت كنید كه این كرم بی قواره دهان میگشاید كه همهچیز را ببلعد و در حنجرهاش جز سیاهی چیزی نیست.
وقتی هنری به منزل میرسد یك زن بدكاره در راهرو به او میگوید كه باید به یك میهمانی برود. در ادامه به شرح شخصیت و نمادپردازی این زن خواهیم پرداخت. هنری به خانه پدری دختری میرود كه عاشق او بوده و با او رابطه جنسی داشته است. وقتی هنری به آنجا میرسد، معشوقهاش را پشت شیشه به مانند یك تابلو مشاهده میكنیم. این زن كه چهره معصوم و لباسهای ساده دارد نیمه انسانی بشریت است. هنری به او میگوید:
«خیلی وقته به من سر نمیزنی!»
یعنی اینكه مدت زیادی است كه انسان امروز از انسانیت جدا افتاده است. انسانیت معشوقه انسان است اما برای رسیدن به آن تلاشی نكرده و او را به فراموشی سپرده است. در خانه دختر سه شخصیت دیگر میبینیم. مادر دختر كه نماینده نسل گذشته است و برای نسل امروز دلسوزی میكند. پدر دختر كه ظاهر احمق و روانپریش دارد و نماینده انسان رو به زوال در اثر تكنولوژی است. او میگوید كه پاهایش مثل لولهها شدهاند. مادر بزرگ دختر نیز كه سكوت اختیار كرده جایگزینی برای محبت است. موجودی كه گنگ به همه نگاه میكند و كسی به او اهمیت نمیدهد به جز مادر، كه با دستهای او سالاد را هم میزند و برایش سیگاری آتش می زند تا او نیز احساس وجود بكند. جوجه نماد زنانگی و یا خود زن است، پدر میگوید:
«اینها ساخته دست انسانها هستند، خیلی كوچك هستند درست اندازه مشت من.»
یعنی اینكه بشریت زن را تحقیر كرده و آن را به یك كالا تبدیل نموده است. وقتی هنری میخواهد جوجه را بخورد، پاهای جوجه به حالتی كه تداعی كننده پاهای یك زن در هنگام مقاربت هستند بالا و پایین میرود و از بین آنها خون تراوش میكند. درست در همین لحظه مادر حركاتی شبیه ارضای جنسی از خود نشان میدهد و در انتها از خود منزجر می شود و میگریزد. او از موجودیت زن امروز ناخرسند است و گویی از زن بودن خود در تاسف است. خون كه از بدن جوجه سرازیر میشود نماد گناه است. هنری با گناه دمخور شده است و اكنون موجودی خطاكار است.

مادر هنری را متوجه میكند كه آنها صاحب فرزندی شدهاند و میبایست با یكدیگر ازدواج كنند. هنری معشوقه و فرزند خود را به خانه میآورد. فرزند آنها موجودی است دفرمه، ناقصالخلقه و بیهویت. او نماینده نسل آینده است. نسلی كه بعد از هنری حتی ظاهر انسانها را نیز ندارد و نیازهایش نیز مشخص نیست. او با انسانیت غریبه است و از آن بیزار، به همین دلیل آنقدر گریه میكند تا زن را از خانه فراری میدهد و هر بار كه هنری میخواهد او را برگرداند بازهم فریاد میزند. زن اما كه نماد انسانیت است، برای همین موجود كریه نیز مادری میكند و او را تیمار مینماید. بعد از این كه زن از خانه میرود، بدكاره به منزل میآید و جایگزین او میشود. در حقیقت، شهوت جای انسانیت را میگیرد و آنها در چاله آب غرق میشوند. جایی كه محل تولد آنها بوده است. تولد امری است كه بیشائبه در اثر امور غریزی به وجود میِآید. وقتی این اتفاق میافتد كودك بیهویت میخندد.
كودك بیمار میشود و بدنش را آبله میپوشاند. هنری او را تیمار میكند، از بیماریاش نگران است و بخور میگذارد بدون اینكه بداند درد اصلی او بیهویتی است. او پا برای رفتن به جایی ندارد چون جایی درخور او نیست، همچنین دستی برای انجام كاری ندارد چون اساساً برای هر فعلی ناتوان است. این است مشخصات دردآور نسل آینده و هنری تنها به آبله او توجه میكند. انتقاد لینچ به اینكه انسان همواره كل را فدای جزء كرده است. چیزی كه هگل فیلسوف بزرگ از آن ناخرسند بود.
زن داخل رادیاتور نمادی است برای معنویت. او نیز اگر دقت كنیم، صورتی دفرمه دارد. گونههایش باد كرده و زیباییش را خدشهدار كرده است. معنویت نیز چون خالق زخم بیانسانیتی و بیهویتی آدمی را خورده است. هنری راه سعادت را رسیدن به او مییابد. به سراغ او میرود. او میرقصد و كرمهای اسپرم مانند را زیر پا له میكند، معنویت از نسلهای آینده متنفر است. اما هنری هر بار كه میخواهد او را در آغوش بگیرد و معنوی باشد، موفق نیست. سرش قطع میشود و روی زمین شطرنجی میافتد. زمین شطرنجی استعارهایست برای تقابل سفیدی و سیاهی یا به عبارتی ماده و معنا؛ یا فیزیك و متافیزیك. به جای سر هنری؛ فرزند دفرمه جایگزین میشود. او جای نسل قبلی خویش را میگیرد. در اینجا سر وسط خیابان میافتد و یك پسربچه، كه ظاهر نرمال نسل آینده است سر را بر میدارد و به سمت كارخانه پاككن سازی حركت میكند. یك پیرمرد؛ كه بازهم نماد نسل گذشته و قبلتر از هنری است سعی میكند مانع شود اما ناتوان است. سر هنری به جای اینكه مركز اندیشه باشد تبدیل به پاككن میشود، چیزی كه كلام را پاك میكند و از بین میبرد. همه اینها نشان از این دارند كه آیندگان به دور از معنویت، اندیشه و انسانیت خواهند بود و این است مدینه فاضله انسانهایی كه با غریزه زندگی میكنند.
دهان كه مركز تكلم و تكلم نشانه تفكر و اندیشه است تبدیل به عضو تناسلی میشود. دقت كنید كه در ابتدای فیلم كرم از دهان هنری خارج میشود و در اواسط فیلم همان كرمها از آلت زن متولد میگردند. هرآنچه مكانیست برای انسان بودن تبدیل به معبری برای حیوان شدن گردیده است.
خون از ریشه درخت خشك، كه نماد زندگی بیاساس و بیبر انسان امروز است تراوش میكند و صفحه شطرنجی را میپوشاند. سر هنری در خون غرق میشود. تباهی و گناه مطلق؛ باز هم اشاره میكنم كه خون نماد گناه است.
هنری فرزند خود را میكشد تا به این طریق خود را كشته باشد و به سعادت دست پیدا كرده باشد. بعد از كشتن فرزندش تبدیل به موجود دفرمه میشود؛ چیزی كه مربوط به این دنیاست اما در عالم معنا او به زن داخل رادیاتور دست مییابد و سعادتمند میشود. حالا او در جایی زندگی میكند كه زن آن را بهشت میخواند؛ جایی كه همه چیز خوب است و هركس چیزهای خوب خود را دارد. لینچ با ناامیدی میگوید تنها مرگ است كه انسان امروزی را سعادتمند میكند، چون همه چیز را گناه و غریزه آلوده كرده است. ضمیر ناخودآگاه بر انسان حكم میراند و او را هدایت میكند.
این اثر سوررئالیسم و پر رمز و راز هزارتوی معمای زندگی انسان است. چیزی كه حتی خود انسان آن را به درستی درك نكرده است و در احیای آن درجا زده است. در بیان كلی، فیلم اعتراض و انتقادی تند به گرایش به غریزه و انزوال تمدن است. فیلم تقابل نسلها و خوددرگیری و احساس گناه را به تصویر میكشد و تنها یك راه حل باقی میگذارد: عشق ورزیدن و یا مردن. سعادت انسان در گروی یكی از این دو است و غیر از این چیزی نیست.
خود لینچ معماهای این فیلم را باز نكرده است و حتی جالب اینكه بارها در جواب كوبریك كه تكنیك ساخت آن موجود عجیب چه بوده سكوت اختیار كرده است. به راستی لینچ دنیای خود را دارد و تنها با زبان سینما آن را با دیگران تقسیم میكند، حال هركس با بضاعت خود از این سهم بهره خواهد برد. این است لینچ و سینمایش، و این است قاموس سوررئالیسم در هنر سینما.