بخش دوم مقاله "برگمان و خدا" به نقل از کتاب رویا - پناهگاه: اینگمار برگمان و سینمایش
متن زیر مقاله ای است به نام "برگمان و خدا" که از کتاب "رویا - پناهگاه: اینگمار برگمان و سینمایش" نقل گردیده است. این کتاب که به کوشش مسعود فراستی است، شامل مقالات متعددی در رابطه با این کارگردان بزرگ است. این مقاله در قالب دو بخش در وبسایت "پی جو" منتشر میگردد.
بخش دوم
در صحنه ی پایان فیلم دیوید به پسرش می گوید: ((خدا خود عشق است و ما عشق الهی را از طریق عشق به انسانها درک می کنیم)).
با این حرف به او آرامش می بخشد.برای اولین بار دیوید توانسته با پسرش ارتباط برقرار کند، چون هر دو میخواهند برای از سرگذراندن تجربه ی تکان دهنده ی جنون کارین به هم کمک کنند. برای کارین آن میزان از شناخت خدا که در زندگی این جهانی برایمان دست یافتنی است، یعنی شناختن همچون در یک آیینه کافی نبود. برای مینووس عشق تازه شکل گرفته ی پدرش شگفت آور است، عشقی که می توند نشانه ی عشق به خدا باشد. در پایان فیلم مینوس با حیرت می گوید: ((پدرم با من حرف زد)).
در مواجهه به فیلم بعدی برگمان، آدم بی اختیار به یاد جمله های تنیسون در پیشگفتار کتاب این منوریام می افتد: ((ما چیزی جز ایمان نداریم. به شناخت دست نمی یابیم، چون شناخت از چیزهایی هست که می بینیم، بااین حال باور داریم که این هم از جانب تو است، مثل کورسویی در تاریکی بگذار تا درخشان شود)).
در نور زمستانی کشیشی می ترسد کورسوی ایمان در زندگیش از بین برود و برگمان این را به وسیله ی نور زمسناتی خاکستری نشان می دهد که در تمام صحنه های فیلم به چشم می خورد.کشیش مردی آنچنان همدلی برانگیزی نیست وتماس چندانی با آدمها و حتی با خدا ندارد؛کسی که حتی نمی تواند برای نگرانی های یک ماهیگیر تسلی باشد یا پس از آنکه ماهیگیر از فرط نامیدی خودکشی کرد،موجب دلداری خانوده اش شود.بالاخره کشیش تمام توجهش را به خادم فلج کلیسا معطوف می کند،کسی که در تاریکی فضای داخل کلیسا قبل از دعای عشا،او را به یاد دلتنگی مسیح مصلوب می اندازد.بعد خادم چراغ را برای مراسم دعا روشن میکند ونمای درستی از چلچراغ روشن کلیسا می بینیم.برای اولین بار در طول فیلم،نور زمستانی از بین می رود.کشیش با چهره ایی مصمم مراسم را شروع می کند((خدایا ! خدایا!خدایا ! زمین سرشار از شکوه تو است))کشیش به راهش ادامه می دهد. حالا دیگر باور دارد که شادی تاریک های زندگیش با کورسوی نور روشن شود.((مثل کورسویی در تاریکی بگذار تا درخشان شود.))
دو خواهر استر و آنا همراه فرزند آنا از سرزمینی غریب به نام تیموکا می گذرند، ولی به دلیل شدت گرفتن بیماری استر، مجبور می شوند سفرشان را متوقف کنند. زبان مردم این سرزمین را بلند نیستند، ولی انگار با مردم آنجا با زبان اشاره بهتر ارتباط برقرار می کنند تا با یکدیگر. از زمان مرگ پدرشان در سالیان پیش نتوانسته اند با هم سازگار شوند. استر(اینگرید تولین) اندیشمندتر است و آنا (گونل لیند بلوم) مادی تر، اما هیچ کدام یک انسان کامل نیستند.هر کدان در دوزخ شخصیشان گرفتارند. استر الکلی است و آنا بی بند و بار. با این حال هردو به وجود هم احتیاج دارند. راجر مانول می نویسد: ((دونفری در جهنم بودن بهتر از تنها بودن در آنجاست، ظلمات مطلق تنهایی است)).
بالاخره آنا تصمیم می گیرد استر را تنها بگذارد تا در میان غریبه ها بمیرد. استر به پسر کوچک آنا تکه کاغذی می دهد که روی آن دوکلمه به زبان مردم تیموکا نوشته شده است. در راه بازگشت به خانه ی پدری با قطار، پسر آن دو کلمه را میخواند ((قلب)) و ((دست))؛ قلبی برای دوست داشتن و دستی برای دراز کردن به سوی دیگران، واین همان دو چیزی است که پسر در زندگی نکبت بار مادر و خاله اش کوچکترین نشانه ایی از آن ندیده است. ولی این امید ضمنی هست که این پسر بچه از اتفاقاتی که برای این دو زن افتاده درس بگیرد، همانطور که خانواده ی کارین در همچون در یک آیینه پس از تجربه ی وحشتناکی که او از سر می گذرند،دور هم جمع می شوند و همانطور که خانواده ی دخترک مقتول چشمه ی باکرگی پس از آن واقعه ی دردناک یاد می گیرند که به خدا روی بیاورند.
پرسونا(1966)هم موقعیت شبیه به سکوت را به تصویر می کشد.پرستاری(بی بی اندسون) استخدام می شود تا به بازیگر زنی (لیو المان) کمک کند تا دوران افسردگیش را سپری کند؛ دورانی که باعث شده تا وسط ایفای نقشش از حرف زدن باز بماند. از آن موقع بازیگر به سکوت فرور فته است. پرستار نسبت به بازیگر زمینی تر است و به اندازه ی او اندیشمند نیست و کم کم شروع میکند به تعریف کردن خاطرات نه چندان روشنش. پرستار کم کم نقاب خودش را کنار میزند (پرسونا در زبان لاتین به معنای نقاب است) و با را کردن ژست یک زن جدی و وظیفه شناس و پذیرفتن کاستی های خودش به آرامش می رسد. اما بازیگر تن به این کار نمی دهد، ولی بالاخره توانایی بازگشت به صحنه را پیدا می کند.
فیلم شرم هم مشکل هنرمندی را عنوان می کند که دیگر نمی تواند به وسیله ی هنرش با دیگران ارتباط بررار کند.یان و اوا رزنبرگ(ماکس فون سیدو و لیو المان) هر دو موسیقیدان های حرفه ایی هستند که در جزیره ای دورافتاده زندگی می کنند و با کشاورزی روزگار می گذرانند تا وقتی که جنگ در سرزمین مادریشان تمام می شود و بتوانند به کار اصلیشان بازگردند. ولی چیزی که آنها ر ا از رضایت شغلی بازداشته فقط جنگ نیست.زندگی روزمره شان پوچ و بیهوده شده و عجیب هم نیست که هنوز بچه ایی ندارند.
وقتی بالاخره جنگ به این جزیره هم کشیده میشود،یان در تقلای دیوانه وارش برای حفظ جان خود وهمسرش،به خشونت و رفتار وحشیانه روی می آورد ودر نقطه ی اوج این خشونت به سرباز فراری و زخمی شلیک می کند تا چکمه هایش را تصاحب کند. اوا و یان همراه فراری های دیگر برای گریز از جزیره سوار قایقی می شوند ولی موتور قایق از کار می افتد واین دو روی سطح مه آلود آب سرگردان باقی می مانند،که تصویری تمثیلی از زندگی بی هدفشان در تمام طول فیلم هم هست.
در پایان فیلم اوا با دودلی گله می کند که شاید یکی از دلایل احساس شرم و بدبختی آدمها،دخالت نکردن خدا در زندگی آنها باشد.هرچند که پیداست برگمان این سوال را بی پاسخ می گذارد، ولی احتمالا تفسیر جان فیتز جرالد درست است که معتقد است سکوت خداوند یادآوری این نکته است که او در اراده ی آزاد انسانها دخالت نمی کند، ولی حتی در بحرانی ترین لحظات زندگی اوا و خیلی از شخصیتهای دیگر آثار برگمان هم، از شوالیه ی مهر هفتم گرفته تا قاضی مضطرب فیلم آیین،در زندگیشان حضور دارد.
هرچند آیین در اصل برای تلویزیون ساخته شده است، ولی جزیی از رساله ی مذهبی برگمان به حساب می آید. قاضی یک شهر کوچک (اریک هل) فراخوانده میشود تا سه بازیگر را به جرم اجرای بازیگری منافی اخلاقی که خودشان اسمش را ((آیین مذهبی )) گذاشته اند محاکمه کند. حداقل دو تا از بازیگرها مشکل مذهبی دارند. یکی شان می گوید که خودش خدای خودش است ((خودم فرشته ها و اهریمن های خودم را خلق می کنم)). ودیگری تنها زن عضو گروه (اینگرید تولین) می گوید: ((من نقش یک قدیسه و یک شهید را بازی می کنم برای همین هم اسمم را گذاشته ام تیا که در زبان یونانی به معنای الهه است)).
ولی به نظر می رسد قاضی هم تضادهای روحی خودش را دارد. در صحنه ی کلیدی فیلم -که یادآور صحنه ی کلیدی فیلم مهرهفتم هم هست- قاضی برای کشیش (با بازی خود برگمان) اعتراف می کند که چون زندگی خودش با گناه آلوده است، حس می کند که لیاقت قضاوت درباره ی دیگران را ندارد. او ایمانش را از دست داده ولی به هرحال دعا می کند چون با این کار اضطراب درونی اش التیام می یابد. ولی بعد به این اعتقاد می رسد: ((که آدمها می توانند همدیگر را ببخشند، که هنوز هم روی زمین بخشایش هست)).
به نظر می رسد که برگمان در این فیلم دیدگاههای خودش درباره ی فیلمسازی را ابراز می کند. او به عنوان یک هنرمند، فرشته ها و اهریمن های فیلمهایش را خلق می کند. یعنی شخصیتهای خیر و شر را اما حس می کند که نمی تواند درموردشان فضاوت کند، فقط می تواند رفتارشان را بررسی کند و به همنوعشان با دیدی آمیخته با بخشایش نگاه کند که امیدواریم خداوند هم نسبت به ما داشته باشد.نکته ی قابل توجه فیلم این است که قاضی بر اثر بیماری قلبی می میرد وهرگز نمیتواند بر مسند قضاوت دادگاه آن بازیگران بنشیند.
آندراس قهرمان فیلم مصیبت(1970) هم شخصیتی مردد است. او که نویسنده است، بیشتر یان -ویالونیست فیلم شرم- را به یاد می آورد، چون او هم هنرمندی است که چشمه ی خلاقیتش خشک شده و درضمن، نقش او را هم ماکس فون سیدو بازی می کند. در این فیلم هم مساله از بین رفتن خلاقیت هنرمند به دلیل بی ثمری ارتباط های شخصیتی با دیگران است. بالاخره تلاش می کند تا رابطه ی ماندگاری با آنا (لیو المان) برقرار کند. ولی وقتی نمی تواند موفق شود، نه می تواند رهایش کند و نه می تواند تلاش را برای یک رابطه ی عاشقانه ادامه دهد. در صحنه ی پایانی، آندراس کنار جاده بالا و پایین می رود، در حالیکه آنا در ماشین منتظرش نشسته است؛ نه می تواند بدون آنا راهش را ادامه دهد و نه می تواند برای ادامه ی سفر زندگی به او بپیوندد. زندگی احساسی آندراس دچار چیزی شده که جایی دراوایل فیلم ((سرطان روح)) نامیده میشود.
درفریادها و نجواها(1972)برگمان باز هم انسانی را به تصویر می کشد که در جستجوی آرامش و خوشبختی است، آن هم در جهانی که برای ساکنانش چیزی جز رنج و اضطراب به ارمغان نمی آورد. فیلم درباره ی چند زن است که در عمارت ییلاقی بزرگی زندگی می کنند وبه ندرت از آنجا بیرون می روند. آگنس (هریت اندرسون) دارد از سرطان می میرد (سرطانی که علاوه بر جسم ،روحش را هم مبتلا کرده است) و دو خواهر آمده اند که او را در روزهای آخر عمرش او را ببینند.
از طریق چند فلاش بک می فهمیم که این سه خواهر قربانی توهم های ذهنیشان هستند. توهم هایی که برای فرار از شکست ها ی زندگیشان، برای خود ساخته اند. آگنس که هرگز ازدواج نکرده، دوست دارد فکر کند که رابطه ی احساسی خیلی نزدیکی با خواهرانش دارد، ولی از محبت های خیلی سطحی و ظاهری شان به خود -حتی وقتی دم مرگ است- پیداست که چنین رابطه ایی وجود ندارد. کارین (اینگرید تولین) به ظاهر همسر و مادر فداکاری است، ولی در واقع همسرش را تحقیر می کند، تا جایی که حتی پیش از رفتن به بستر با او، خودش را به شکل مازوخیستی با تکه ای شیشه زخمی می کمد. ماریا (لیو المان) نامی کنایی دارد. چون زنی عشوه گر است، به تعریف و تمجیدهای مردان نیازمند است.
از میان چهار زنی که در عمارت ساکن هستند، آنا، پیشخدمت آگنس تنها کسی است که تا حدودی توانایی دوست داشتن و ایثار دارد. ولی او هم نیازهای احساسی برآورده نشده ای دارد، چون غریزه های مادرانه اش را که با مرگ دخترش بی فرجام مانده برای نگه داری از آگنس به کار گرفته است. حتی کشیشی که برای خواندن دعای آمرزش روح آگنس می آید هم به ظاهر -مثل کشیش فیلم نور زمستانی- بیشتر دنبال زنده کردن ایمان فراموش شده اش است تا تسلی داغ دیدگان.
به طور کلی، وقتی آثار برگمان را به عنوان یک مجموعه بررسی می کنیم، به نظر می رسد او با فیلم هایش می خواهد این را به ما بگوید که بزرگترین امیدی که می توانیم در این زندگی بی سر و سامان داشته باشیم، این است که خیر و شر در کنار هم وجود داشته باشند و این نکته که اگر خطرهای برقراری ارتباط با دیگران را بپذیریم و دنبال همدلی باشیم، تحمل رنج های زندگی آسان تر است. با نادیده گرفتن سایر انسان ها نمی توان به عشق به خدا رسید.
ولی برگمان از شعار دادن و بیان صریح و آشکار مفاهیم مورد نظرش طفره می رود. در مقدمه ی فیلمنامه ی چاپ شده ی فریادها و نجواها می نویسد: ((وقتی این فیلم را در ذهنم مرور می کنم، حتی برای لحظه ای هم شکل یک کلیت منسجم را به خود نمی گیرد. بیشتر شبیه یک جریان سیال ذهنی است؛ چهره ها،حرکات، ژست ها، صداها، فریادها، سایه روشن ها، حالت ها، رویاها، چیز تثبیت شده یا ملموسی نیست، لحظه ای هست و بعد انگار که هیچ نبوده است. مثل یک رویا، یک جور آرزو و شاید انتظار، مثل ترس؛ ترسی که هرگز نمی توان به زبان آورد. می توانم باز هم توضیح دهم، ولی فکر نکنم به کسی کمک کند)).
بنابراین به نظر می رسد که نیت اصلی او ارایه ی مشکلات زندگی بشر به تماشاگر است، تا بتواند به آن فکر کند و خودش نتیجه گیری کند، چرا که حتی خود برگمان هم وانمود نمی کند که می خواهد چیزی را به کسی یاد بدهد. وقتی از او سوال کردند که هدف اصلیش از فیلمسازی چیست، با مثال زدن هنرمندان قرون وسطایی که تمام تلاششان را برای ساختن کلیسای جامع صرف کردند گفت: ((می خواهم یکی از هنرمندانی باشم که در ساختن کلیسای جامع شرکت دارند. می خواهم از دل سنگ، سر یک اژدها بسازم یک فرشته، یک اهریمن و شاید هم یک قدیس. فرقی نمی کند کدامشان باشد، حس رضایت آدم مهم است. چه ایمان داشته باشم چه نداشته باشم، چه مسیحی باشم چه نباشم، نقشم را در ساختن این کلیسای جامع ایفا می کنم))
یادداشت از جین دوفیلیپس
از کتاب رویا - پناهگاه به کوشش مسعود فراستی